فروشگاه ایرانی

 
 
 
 
 
اردیبهشت 1388 - خبر هایی از دنیایی بازیگران

داستانهای کوتاه

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند :

دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد .

دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با

تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند.

اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ?

به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .

او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .

بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ?

اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟

معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .


کلمات کلیدی :

پول

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.


کلمات کلیدی :

جلوگیری از غیرمخفی کردن فایل ها

جلوگیری از غیرمخفی کردن فایل ها


همانطور که میدانید در محیط ویندوز، امکان Hidden یا مخفی نمودن فایل ها وجود دارد. اما به سادگی میتوان با فعال


نمودن گزینه مربوطه در Folder Options، امکان نمایش فایلهای مخفی را نیز فعال نمود. ممکن است شما این موضوع


رو دوست نداشته باشید. در این ترفند قصد داریم نحوه جلوگیری از غیرمخفی کردن فایل ها را بازگو کنیم تا فرد دیگری


نتواند به هیچ وجه فایلهای Hidden سیستم شما را ببینید.


بدین منظور:


از منوی Start وارد Run شده و عبارت regedit را وارد کرده و Enter بزنید تا رجیستری ویندوز باز شود.


به مسیر زیر بروید:




در قسمت دیگر پنجره، بر روی CheckedValue دوبار کلیک کنید و مقدار 1 را به 0 تغییر دهید.


روی OK کلیک کرده و از رجیستری خارج شوید.


اکنون در صورتی که تیک گزینه Show Hidden Files and Folders در Folder Options نیز فعال شود باز هم فایلهای


HKEY_LOCAL_MACHINE\SOFTWARE\Microsoft\Windows\Expl orer\Advanced\Folder\Hidden\SHOWALL
Hidden نمایش داده نمیشود.

کلمات کلیدی :

قلب کوچکم را به چه کسی بدهم؟

من قلب کوچولویی دارم. خیلی کوچولو. خیلی خیلی کوچولو...مادر بزرگم می
گوید: قلب آدم نباید خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می
کند. برای همین هم مدتی است فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید
بدهم. یعنی، راستش ، چطور بگوبم؟ دلم می خواهد تمام تمام این قلب کوچولو
را مثل یک خانه قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم.. یا...
نمی دانم... کسی که خیلی خوب است. کسی که واقعا حقش است توی قلب کوچولو و
تمیز من خانه داشته باشد. خب راست می گویم دیگر. نه؟ پدرم می گوید: قلب،
مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دوسه ساعت یا دوسه روزی توی آن بمانند و
بعد بروند. قلب، لانه گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن
را با خودش ببرد... قلب، راستش نمی دانم چیست، اما این را می دانم که فقط
جای آدمهای خیلی خیلی خوب است برای همیشه...

خب ... بعد از مدتها فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام
قلبم را . تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کاررا هم کردم...اما ...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جاگرفته،
خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده... خب معلوم است. من از اول
هم باید عقلم می رسید و قلبم را به هردو تا شون می دادم. به پدرم و مادرم.
پس همین کار را کردم. بعدش می دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و
دیدم که باز هم، توی قلبم، مقداری جلی خالی مانده. فورا تصمیم گرفتم آن
گوشه خالی قلبم را بدهم به چند نفر. چند نفر که خیلی دوستشان داشتم. و این
کاررا کردم. برادر بزرگم، خواهر کوچیکم، پدربزرگم، مادربزرگم، یک دایی
مهربان و یک عموی خوش اخلاقم راهم توی قلبم جا دادم... فکرکردم حالا دیگر
توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم توی قلبی به این کوچکی، مگر می
شود؟ اما وقتی نگاه کردم، خداجان! می دانید چی دیدم؟ دیدم که همه این
آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفته اند. درست نصف با این که خیلی راحت هم
ولو شده بودند و می گفتند و می خندیدند. و هیچ گله ای هم از تنگی جا
نداشتند...

من وقتی دیدم همه آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا می دهم، سعی کردم این
عموی پدرم راهم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جابدهم...اما... جانگرفت...
هرچی کردم جا نگرفت...دلم هم سوخت... اما چکارکنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر
من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش هر وقت که خودش هم، با زحمت
و فشار، جا می گرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون می ماند و او، دوان دوان از
قلبم می آمد بیرون تا صندوق را بردارد.


کلمات کلیدی :

راز موفقیت شعبده بازی

در کافه دو شعبده باز بر نامه اجرا می کردند.که یکی موفق بود و دیگری طرفدار چندانی نداشت...

روزی شعبده باز نا موفق از آن دیگری پرسید چه رازی است که تماشاچیان تو را
دوست دارند در حالی که تو اذعان داری کار من حرفه ای تر است...

شعبده باز موفق گفت از تو سوالی دارم احساست نسبت به کسانی که شبها دورت جمع میشوند وبه کارهایت چشم می دوزند چیست؟

گفت..به انها احساسی ندارم فکر می کنم عده ای بیکار و پولدار دورمن جمع می شوند و من مجبورم برای چندر غاز انها را بخندانم..

شعبده باز موفق گفت اما می دانی احساس من نسبت به تماشاچیان چیست؟ دائما
به خود می گویم اگر این ادمهای نازنین پولشان را صرف شنیدن مزخرفات من نمی
کردند چه اتفاقی می افتاد.. با این طرز فکر خود را مدیون انها احساس می
کنم و در نتیجه همه شان را دوست دارم و چون این علاقه صمیمانه است بر دل
انها نیزمینشیند ..واین راز موفقیت من است.


کلمات کلیدی :
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >
  • بایگانی

  • یادداشت‌های بایگانی نشده